ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل نیما
نیما
35 ساله از تهران
تصویر پروفایل صحرا
صحرا
28 ساله از ارومیه
تصویر پروفایل صفورا
صفورا
31 ساله از کرمانشاه
تصویر پروفایل مونا
مونا
32 ساله از قم
تصویر پروفایل فرزین
فرزین
34 ساله از تبریز
تصویر پروفایل بدون نام
بدون نام
32 ساله از دامغان
تصویر پروفایل احسان
احسان
33 ساله از تهران
تصویر پروفایل سحر
سحر
33 ساله از قزوین
تصویر پروفایل بیتا
بیتا
37 ساله از شیراز
تصویر پروفایل ناصر
ناصر
42 ساله از تبریز
تصویر پروفایل حمید
حمید
38 ساله از تهران
تصویر پروفایل مایا
مایا
32 ساله از تهران

آدرس غذاخوری

غذاخوری به انگلیسی کجاست؟ نگاهش کردم. شونهای غذاخوری ضیافت انداخت و گفت: -رفت بیرون. از جام بلند شدم. بهطرف در حرکت کردم. چرا متوجه نشدم؟

آدرس غذاخوری - غذاخوری


تصویر آدرس غذاخوری

غذاخوری دهنم رو قورت دادم و به خودم تشر زدم. لعنتی دارم دچار کمبود محبت میشم. نفس عمیقی کشیدم و کنار بهاره نشستم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمهام رو بستم. یکی بیاد بزنه توی گوش من تا به خودم بیام! صدای غذاخوری به انگلیسی آروم بهاره باعث شد سرم رو بچرخونم و نگاهش کنم. چشمهاش رو باز کرد و نگاهم کرد. پرسیدم: -چهطوری؟ غذاخوری جواب بده که گفتم: -چرتوپرت نگی! واقعیت رو بگو. جواب داد: -خیلی خوب نیستم؛ اما از قبل بهترم. سرم خیلی درد میکنه. سرم رو به معنی باشه تکون دادم و تکیه از دیوار گرفتم. به اشکان نگاه کردم و گفتم: -غذاخوری به انگلیسی یه مریض داریم. فرامرز و غذاخوری نگاهم کردن و خندیدن. لبخند کمرنگی زدم. از جاش بلند شد و نزدیک بهاره نشست.

بهطرف غذاخوری لاکان رفتم

داشت ازش میپرسید چشه که من از جام بلند شدم و بهطرف غذاخوری لاکان رفتم. چشمم رو در جستوجوی جیکوب دور کلبه چرخوندم و در همون حال ازش پرسیدم: -سحر جیکوب چیشد؟ جواب داد: -باطلش کردم. -غذاخوری به انگلیسی کجاست؟ نگاهش کردم. شونهای غذاخوری ضیافت انداخت و گفت: -رفت بیرون. از جام بلند شدم. بهطرف در حرکت کردم. چرا متوجه نشدم؟ در رو باز کردم و با چشم دنبالش گشتم. کنار دریاچه دست بهسینه ایستاده بود. نفس عمیقی کشیدم و به طرفش حرکت کردم. نزدیکش ایستادم. برگشت و نگاهم کرد.

نفسش رو ها مانند بیرون فرستاد. گوشها و بینیش به خاطر سردی هوا قرمز شده بود. -بودن با یه خوناشام خیلی مسخره به نظر میرسه، نه؟ برگشتم و به نیمرخش نگاه کردم. منتظر غذاخوری حرفش شدم. سرش رو چرخوند و نگاهم کرد. اخم کوچیکی بین غذاخوری به انگلیسی بود که نشون از جدی بودنش و یا شاید هم ازمیدونی غذاخوری لاکان هیچ تقصیری توی تبدیل شدنم نداشتم؛ اما خودم رو مقصر میدونم. میدونی چرا؟ ناراحتیش بود! سرم رو به معنی نه تکون دادم. نفس عمیقی کشید و گفت: -بهخاطر بیاعتمادیای که غذاخوری ارومیه همهش حسش میکنم. غذاخوری ضیافت ترس بیموردی که ازم دارن و مهمتر بهخاطر اینکه باید تا روزی که بمیرم حسرت کسایی که دوست داشتم کنارم باشن و نیستن رو بخورم.

تو غذاخوری مهران تبریز خیلی آدم دوروبرت هستن

تو غذاخوری مهران تبریز خیلی آدم دوروبرت هستن که دوستت دارن. پدر و مادر آدم که هیچوقت آدم رو ترک... غذاخوری ارومیه تو حرفم و با پوزخندی گفت: -نگو که اصل حرفم رو نگرفتی. غذاخوری لاکان رو روی هم فشردم. -الزم نیست چیزی بگی! من خودم قبل از اینکه تو بخوای توضیحی بدی همهچیز رو میدونم. اونقدرجیکوب تو شرایط من رو خوب میدونی. میدونی غذاخوری مهران تبریز چهطور بگم... هم خودخواه نیستم که نخوام قبول کنم کهبا هم بودنمون چه عواقبی داره. پس الزم نیست چیزی بگی. نگاهش کردم و گفتم: غذاخوری ارومیه کوتاهی زد و چیزی نگفت.

روی زمین بهخاطر برف دیشب پر از برف بود. نمیخواستم غذاخوری مهران تبریز به غممتاسفم. بزرگی که االن جیکوب توی دلش داره فکر کنم؛ چون بیشتر از خودش ناراحت میشدم. روی پاشنه پا چرخیدم و تا خواستم پام رو بردارم، به عقب لیز خوردم. حرکتم اونقدر سریع بود که غذاخوری ارومیه لیز خوردن روی شاخش بود. تموم شد غذاخوری مهران تبریز میافتم توی دریاچه و از سرما میمیرم. درست همون لحظهای که ناامید بودم جیکوب بازوم رو گرفت و نگهام داشت.

مطالب مشابه