ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل مایا
مایا
32 ساله از تهران
تصویر پروفایل علی
علی
26 ساله از تهران
تصویر پروفایل ابوالفضل
ابوالفضل
27 ساله از تهران
تصویر پروفایل صحرا
صحرا
28 ساله از ارومیه
تصویر پروفایل ابراهیم
ابراهیم
36 ساله از ممسنی
تصویر پروفایل ماریا
ماریا
48 ساله از گرگان
تصویر پروفایل احمد
احمد
42 ساله از شیراز
تصویر پروفایل مونا
مونا
32 ساله از قم
تصویر پروفایل سحر
سحر
33 ساله از قزوین
تصویر پروفایل صفورا
صفورا
31 ساله از کرمانشاه
تصویر پروفایل علی
علی
43 ساله از قزوین
تصویر پروفایل آرش
آرش
36 ساله از تهران

سایت همسریابی صالحون

محراب هم با صدای همسریابی صالحون به سمت آدرس جدید سایت همسریابی صالحون پا تند کرد، با شنیدن صدای همسریابی صالحون به سمت آدرس جدید سایت همسریابی صالحون رفتم. در چهار چوب در ایستادم، با دیدن قیافه متعجب و با نمک سایت همسریابی صالحون و حرف های محراب، با خنده ای فروخورده گفتم داداش! قرار نبود سایت همسریابی صالحون منو اذیت کنی.

سایت همسریابی صالحون


سایت همسریابی صالحون

همسریابی صالحون

سلام به روی ماه سایت همسریابی صالحون چه کردی همسریابی صالحون! با خنده جواب داد سلام پسرم، خسته نباشی. کاری نکردم که. پیشانی اش را بوسیدم. خیلی ام زحمت کشیدین، شما رو برای ما حفظ کنه. شما بزرگترین نعمت هستین. با پایان یافتن جمله ام صدای همسریابی صالحون به گوش رسید. تو کِی اومدی؟! می بینم داری سایت همسریابی صالحون ما رو هم صاحب می شی، ازش فاصله بگیر سایت همسریابی صالحون جون خودمه. بلند خندیدم. کی تاحالا حسود شدی؟ حسودی ام داره دیگه، من نارگیلی دوست ندارم. فقط به فکر اون وروجکی. بیا داداش من می دونم دوس نداری. رولِت هم گرفتم مخصوص شما، راستی کجاست؟ ابرویی بالا انداخت. تو آدرس جدید سایت همسریابی صالحون خوابتونه، منتها! خودم صداش می کنم. تو بری آخه خطرناکه. می دونی که آدرس جدید سایت همسریابی صالحون خوابه و.....

حسابی از خجالت قرمز شده بودم، به سمت سرویس بهداشتی حرکت کردم. محراب هم با صدای همسریابی صالحون به سمت آدرس جدید سایت همسریابی صالحون پا تند کرد، با شنیدن صدای همسریابی صالحون به سمت آدرس جدید سایت همسریابی صالحون رفتم. در چهار چوب در ایستادم، با دیدن قیافه متعجب و با نمک سایت همسریابی صالحون و حرف های محراب، با خنده ای فروخورده گفتم داداش! قرار نبود سایت همسریابی صالحون منو اذیت کنی. بعد از رفتن محراب روی مبل کنار خودم نشاندمش با اشتیاق و کنجکاوی به دهان من خیره بود، وقتی همه چیز را برایش تعریف کردم نفس آسوده ای کشید. دیدی گفتم درست می شه و غصه نداره. لپش را کشیدم، با آن صورت بدون آرایش خسته، خیلی خواستنی شده بود. صورتش را با دستانم قاب گرفتم و غرق بوسه اش کردم. معترض گفت:

وای دانیال! باز منو تُف مالی کردی. خوبه می دونی بدم میاد. ایش. قهقهه ای زدم و با سرتقی جواب دادم تقصیر خودته که این قدر خوردنی و خوشمزه ای. تو بگو تا کجا باید دویدن، تا کجا نجوا و اشک چکیدن. تا به آرامش رسیدن چند خسوف و کسوف راه است. پشت چشمی نازک کرد. خب حالا توام! یه ذره خجالت نمی کشی؟ سوالی نگاهش کردم. لبانش را جمع کرد خیره در چشمانم چند ثانیه ای سکوت کرد. خیلی خیلی با همین غلظت ها، بی احساسی. این همه زحمت کشیدم، سلیقه به خرج دادم. یک مرتبه واسه دل خوشی منم شده نگفتی وای! چه قشنگ شده! رویش را برگرداند، از شدت خنده شانه هایم می لرزید، به خودم فشردمش. تو شیرین ترین دختر تو تمام زندگیمی. عزیزم! دستش را روی گره ی دستانم گذاشت.

آدرس جدید سایت همسریابی صالحون

کنار گوشش زمزمه کردم آدرس جدید سایت همسریابی صالحون بهشت منه... . کنار حوض حیاط مادر بزرگ نشسته بودم. به عکس ماه نگاه می کردم. نفس عمیقی کشیدم، عطر باغچه ی باران زده را به ریه کشیدم. سايت همسريابي صالحون با گام های بلند خودش را به من رساند، آرام تر از همیشه بود، کنارم نشست. مزاحم که نشدم؟ لبخند کمرنگی زدم. نه، راحت باش. دسته ای از موهایش را دور انگشتش پیچید با زبان لب هایش را تَر کرد. اوضاع روبراهه؟ سایت همسریابی صالحون خوبه؟ چرا نیومده؟ شکر، همه چیز خوبه. روزای آخر سال و درگیره. تو چی؟ کلاس بازیگری جدید که معرفی کردم، خوبه؟ آره، خیلی خوبه ممنون. چند ثانیه ای سکوت کرد. نفس عمیقی کشید. خب؟ میگم واقعا همه چیز تو این مدت خوب بوده؟

آره، خیلی. باید عاشق شی تا بفهمی. عاشق شدم اما.... نفسم را فوت کردم. به سمتش چرخیدم. همسريابي صالحون ! خودتم خوب می دونی عشق نوجوانی نپخته است امیدوارم اون که لایقته سر راهت قرار بگیره. شانه ای بالا انداخت. نمی دونم، شاید حق با توئه اما نمی تونم جاناتان رو فراموش کنم.بگذریم. ببینم تو در مورد گذشته سایت همسریابی صالحون تاحالا کنجکاو نشدی؟ سوالی نگاهش کردم. اون جوری نگام نکن، منظورم رابطه اش با اردلانه. چیزی که تموم شده، تموم شده همسريابي صالحون . من همه جوره سایت همسریابی صالحون رو قبول دارم. آخه اردلان در مورد اون روز یه چیزایی گفت. اخم کمرنگی میان ابروهایم نشست.

کدوم روز؟ آب دهانش را قورت داد. همون روز که من مریض شدم. تو با اردلان درگیر شدی. یه چیزایی تعریف کرد. که سایت همسریابی صالحون دلتنگ بوده و با رضایت خودش... خوب می دانستم ادامه حرف هایش مهملات است دستم را به نشانه کافی بودن بالا گرفتم. خونسرد خیره ام شد. بهت قول میدم، خیلی چیزا رو نمی دونی. چیزایی که رو تصمیم نهایی ات خیلی تاثیر می گذاره و ممکنه تغییرش بده. آن قدر با اطمینان جملاتش را ادا کرد که قلبم زیر و رو شد. دوست نداشتم بیشتر ادامه دهد به سمت ساختمان راه افتادم و بعد از خداحافظی سرسری، سوییچم را برداشتم و به سمت کلبه ی عشقمان راندم. بی قرار بودم، روی عکسش دست کشیدم. صدای همسریابی صالحونم بلند شد.

همسريابي صالحون

به خیال این که خودش است با لبخند همسريابي صالحون را باز کردم با دیدن محتوای پیام همسريابي صالحون هر لحظه اخم هایم بیشتر در خم کشیده می شد. " یه روز از این رفتارت پشیمون میشی بهت قول میدم، اردلان همه چیز رو برام تعریف کرده. همه چیز اون طور که دیدی نبود. بالاخره اون آب زیرکاه رو می شناسی و اون روزه که من دیگه هرگز نمی بخشمت." مانند مار به دور خودم می پیچیدم، چند وقتی بود مدام خواب های آشفته می دیدم و با حرف های همسريابي صالحون حالم بدتر شده بود. خصوصا که چند روزی بود سایت همسریابی صالحون سر به هوا بود و تا تلفنش زنگ می خورد نگاه از من می دزدید. دکمه ی آخر پیراهنم را باز کردم، آن قدر فکرم مشغول بود که تمرکز چندانی نداشتم. داخلی آدرس جدید سایت همسریابی صالحون کنفرانس به صدا در آمد و خبر از آمدنش را داد، باید صحبت می کردیم و سوئه تفاهم ذهنم را حل می کردیم.

. بعد از چند دقیقه ی نفس گیر بالاخره همه چیز به خوبی تمام شد. آقای استیو دستم را به گرمی فشرد و به سمت میز خانم مهدوی رفت. با صدای همسریابی صالحون و هیجان زده ی صفحه اصلی سایت همسریابی صالحون و نگاه خیره ی استیو به او، خواب شب قبل مانند فیلم از جلوی چشمانم گذشت. در خوابم با لباسی سرخ و لبخند دلفریبانه با لوندی به سمت مردی می رفت. درست لحظه ای که می خواستند دستان هم دیگر را بگیرند از خواب پریده بودم. کلافه چشمانم را بستم، با حرف همکار آلمانی (آقای استیو) کارد می زدند خونم در نمی آمد. عصبی بودم و بعد از خداحافظی دامون به بدرقه شان رفت. مهدوی مشغول صحبت با تلفن بود، سریع به سمتش رفتم. حرکات و رفتارم دست خودم نبود با صدای همسریابی صالحون به خودم آمدم. قلبم از ناراحتی اش در دهانم بود؛ اما بی جهت عصبانی بودم. " به من نگو چرا وقتی نگاهت بوی زهر دارد در نفس های من غم موج می زند."

مطالب مشابه