مادرش گفت: - دستت درد نکنه فال ازدواج... ببخشا...: - نه این چه حرفیه... خیلی خیلی خوش اومدید... دختر جوون کفشامو گرفت طرفم.: - قابل نداره... دختر: - فال ازدواج واقعی ممنونم... دستتونم درد نکنه... کفشارو از دستش گرفتم.: - اینارو بذارم خونه... برمی گردم برای کمک... مادرش لب باز کرد.: - نه... زحمت نکشیدا...: - رحمته... منم کاری ندارم... فال ازدواج برمی گردم. و بدون اینکه فال ازدواج واقعی فرصت حرف زدن بدم دویدم باال. جارو رو سر جاش گذاشتم و رفتم فال ازدواج با اسم. یه سینی برداشتم. توش چهارتا لیوان چیدم. پارچ رو از توی کابینت بیرون آوردم و رفتم سر وقت یخچال... شربت رو برداشتم و ریختم تو پارچ. روش آب گرفتم و چند تیکه درشت یخ هم انداختم توی پارچ. روسریمو مرتب کردم و برگشتم پائین. دخترشون بیرون بود. سینی رو دادم دستش.
آقای دیگه ای که فال ازدواج برادرش بود
کلی ازم تشکر کرد. پدر و یه آقای دیگه ای که فال ازدواج برادرش بود اومدن و برای رفع خستگی و تشنگی و یه کم استراحت، شربت نوشیدن و باز رفتن سراغ فال ازدواج با اسم. من هم یه یا فال ازدواج ابجد گفتم و کمکشون کردم. از وسیله ها می آوردیم داخل خونه و جا به جاشون می کردیم. هر پنج دقه یه بار نوبتی ازم تشکر می کردن. در حین کار یه سری صحبت هایی هم بینمون رد و بدل میشد و اسم دختر جوون رو پرسیدم و در جواب گفت که محدثه اس! یهو دیدم نزدیک ظهره. عذرخواهی کردم و رفتم خونه. تصمیم داشتم براشون یه کم ناهار درست کنم. فال ازدواج واقعی خسته و کوفته و گرسنه بودن. وقتم نداشتن چیزی برا خوردن درست کنن. محمد هم که ظهرا نمی اومد خونه که بخوام به خودم برسم و کل وقتم خالی بود.
با فکر و چه کنم چه کنم باالخره رسیدم به لوبیا پلو!!! سرگرم غذا پختن شدم. فال ازدواج غذارو آماده کردم و بعد رفتم سراغ آبکش کردن برنج! به تعداد اون ها و برای شام خودمون.: - فال ازدواج با اسم کنه راستی راستی فقط چهار نفر باشن... کم نشه... تازگیا خیلی کمتر از قبل فال ازدواج ابجد رو می دیدم. صبح می رفت و عصر می اومد. شاید فقط نصف اون وقتایی که محل کارش توی خونه بود، کنار هم بودیم. نمی دونم خوب بود ؟... یا بد ؟... بعضی وقتا حس می کردم ازش دور شدم. ولی وقتی بر می گشت خونه و من با کلی ذوق و شوق و بزک فال ازدواج با اسم به استقبالش می رفتم، می فهمیدم که سخت در اشتباه بودم و هییییچ فاصله ای بینمون نیست. غذام کم مونده دم بکشه. سینی گرد و بزرگم رو از زیر کابینت کشیدم بیرون و تمیز شستمش.
فال ازدواج با تاریخ تولد زود یه دوش کوچولو گرفته بودم
از صبح هیچی نخورده بودم! فال ازدواج با تاریخ تولد زود یه دوش کوچولو گرفته بودم و طبق قولی که دیشب به حاج خانوم داده بودم، دویدم پائین کمکش. بعدشم که با همسایه های جدید مشغول شدم.: - بعد کلی کار و وورجه وورجه، باید از فال ازدواج تاروت با یه فنجون نسکافه پذیرایی کنم.. . فنجون برداشتم. یه نیم دور تو دستم چرخوندمش و نگاهش کردم.. .... " همشون داخل آشپزخونه بودن. فال ازدواج با تاریخ تولد خم شد رو میز و دستش رو دراز کرد تا یکی از چایی ها رو برداره. به دستش نگاه کردم. اصال یه لحظه همه دنیا رو سرم خراب شد. حلقه تو دستش بود. بعد سه ماه از محرمیتمون تازه اولین بار بود حلقه دستش کرده بود. اونم چه حلقه ای ؟. .. حلقه نامزدیش با ناهید. عرق سردی پیشونی ام نشست. انگار کاخ آرزوهام خراب شد. من هر لحظه اینو با فال ازدواج تاروت مرور می کردم که محمد برای من نیست و قرار هم نیست که واسه من باشه