ورود به همسریابی آغاز نو

رمز عبور را فراموش کرده ام
تصویر پروفایل علی
علی
26 ساله از تهران
تصویر پروفایل ماریا
ماریا
48 ساله از گرگان
تصویر پروفایل صفورا
صفورا
31 ساله از کرمانشاه
تصویر پروفایل آرش
آرش
36 ساله از تهران
تصویر پروفایل سحر
سحر
33 ساله از قزوین
تصویر پروفایل علی
علی
43 ساله از قزوین
تصویر پروفایل صحرا
صحرا
28 ساله از ارومیه
تصویر پروفایل ابراهیم
ابراهیم
36 ساله از ممسنی
تصویر پروفایل ابوالفضل
ابوالفضل
27 ساله از تهران
تصویر پروفایل مایا
مایا
32 ساله از تهران
تصویر پروفایل مونا
مونا
32 ساله از قم
تصویر پروفایل شیوا
شیوا
35 ساله از زنجان

لینک وبلاگ دوست یابی

فرستادم و گفتم: -انتخاب با خودتان است. میتوانید ارفلون یا ماروم را انتخاب کنید؛ اما وبلاگ دوست یابی در اینجا را از ذهنتانیعنی باید به ماروم بریم! بیرون کنی

لینک وبلاگ دوست یابی - دوست یابی


تصویر لینک وبلاگ دوست یابی

و گفت: ماروم یا ارفلون بروید. این وبلاگ دوست یابی که میبینی اینچنین در تکاپو هستند، برای مقابله با اجنه آمادهنه اشتباه نکن. تو نمیتوانی با هفت هزار نفری که وارد رفیع میشوند مقابله کنی. تو و یارانت باید به میشوند. وبلاگ دوست یابی میتوانیم تقریبا نیمی از آنها را تا ماروم از بین ببریم و گروه اصلیشان به شما میرسند دوست دختر زنجان با تمام نیرو میتوانند بجنگند و از آسمانها محافظت کنند؛ اما آن چند تن اصلی که به ماروم میرسند آنقدر دوستیابی اصفهان هستند که کاری از دست ما برنمیآید. برای اولین بار بود که دیگه لبخند نمیزد و با لحن غمگینی حرف میزد. نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم: -انتخاب با خودتان است. میتوانید ارفلون یا ماروم را انتخاب کنید؛ اما وبلاگ دوست یابی در اینجا را از ذهنتانیعنی باید به ماروم بریم! بیرون کنید.

دوستیابی بوشهر نگاه کردم

سرم رو تکون دادم و به دوستیابی بوشهر نگاه کردم. جلو اومد و گفت: -مرکز فرماندهی یا یه آسمون پایینتر؟ لبخند کجی زدم و گفتم: -من هم دقیقا همین رو میخواستم بپرسم. -مرکز فرماندهی. به فرامرز که مرکز فرماندهی رو پیشنهاد داده بود نگاه کردم. لبهام رو هم فشردم و گفتم: -دلیلی دارین؟ سرش رو تکون داد و گفت: -اونجا مطمئنا چیزهای به درد بخوری هست. مخصوصا که شروع شهابها از اونجاست. -یعنی به اونجا که برسن شهابها هم به دوستیابی اصفهان میان! -دقیقا. به دوستیابی بوشهر نگاه کردم و گفتم: -میریم ارفلون. سرش رو تکون داد و گفت: -همگی چشمهایتان را ببندید.

دوست دختر زنجان که دلم نمیخواست

چشمهام رو بستم و منتظر شدم. رایحهی مطبوعی توی بینیم پیچید و باد مالیمی به صورتم برخورد کرد. خیلی لذت بخش بود، دوست دختر زنجان که دلم نمیخواست چشمهام رو باز کنم. انگار نزدیک بهشت بودم. وبلاگ دوست یابی چشمم رو باز کردم و به قصر الماس روبهروم خیره شدم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و ناباوربسیار خب. چشمهایتان را بگشایید. خندیدم. رو به دوستیابی بوشهر گفتم: -این الکیه مگه نه؟ لبخند قشنگی زد و به پشت سرم اشاره کرد: -شما اینجا میمانید. برگشتم و به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. قشنگ بود؛ ولی به باشکوهیِ قصر الماس نبود.

دوست دختر زنجان مرمر سفیدی نمای کاخ روبهرو بود. کاخی که نه ایوون خاصی داشت نه حتی شباهتی به کاخ سیندرال داشت! خیلی ساده بود. فقط ستونهای خیلی بلند با سرتاجهای خیلی زیبا داشت. دوستیابی اصفهان عمیقی کشیدم و با لبهای آویزون سرم رو به معنی باشه تکون دادم. به بقیه اشاره کردم و بهطرف کاخ مرمر حرکت کردیم. دوستیابی بوشهر پرواز کرد و نزدیک نگهبانها فرود اومد. هنوز باهاش فاصله داشتم و نمیشنیدم که چی میگه. جلوی در ایستاده بودیم. دوست دختر زنجان محو زیبایی اینجا ساکت بودن و کسی حرف نمیزد. درهای میلهای باز شد و آیئیل اشاره کرد که داخل بریم. بیحرف وارد شدم. دوستیابی اصفهان زیادی با مدلهای خاص و پوششهای متفاوت در رفتوآمد بودن. پلههای پهن و بزرگی جلوی ورودی بود که ازش باال رفتیم. طاق منحنی بلندی سر در بود و برخالف همهی قصرهای قصههای فانتزی، درِ چوبی بزرگی نبود

مطالب مشابه